تولدی دیگرِ فروغ از کتاباییه که از زمان بچگیم به یاد دارم. یه جلد آبی رنگ زرکوب داشت که نیمی از چهره ش با موهای کوتاه روی اون چاپ شده بود. بعدها، بعد از اسباب کشی های مداوم ما از این خونه به اون خونه و رفت و آمدهای مکرر بین کارتون و کتابخونه جلد از صفحات جدا شد و هر وقت برای خوندن برش میداشتم باید حواسم میبود که صفحه هاش نریزن. اون موقع ها این شعر رو خیلی دوست داشتم. ۱۸ ساله بودم و تازه حس و حال عاشقی رو مزه میکردم. و با خوندن این شعر تمام احساسات نگی در من می رویید. روحم آماده بود تا با جان کسی دربیامیزه. پیکرم آماده بود تا بوی همآغوشی بگیره‌. و هدف مشخص بود: عشق رو پیدا کن.

عشق پیدا نشد که نشد. یعنی هوس هایی بود. نگاه هایی بود. لمس هایی بود. اما یک جای کار میلنگید. یک چیزی نبود. یا در من، یا در شرایط. درست نمیتونم تشخیص بدم. تا اینکه گذشت و گذشت و روزگار طبق روال و طبیعت خودش بازی هایی طراحی کرد و منو فرا خوند. حوصله م سر رفته بود، برای همین وارد بازیش شدم. بردم. باختم. باز بردم. باز باختم. یه جایی از این بازی خسته شدم. مثل همیشه که از بازی خسته میشم. رهاش کردم. نشستم. با خودم فکر کردم من که اصلاً دنبال بازی نبودم. دنبال عشق بودم. پس چی به سرم اومد؟ حالا سال ها گذشته بود و من دیگه دختر ۱۸ ساله ی پرعطش نبودم. آدم های زیادی رو دیده بودم. داستان های زیادی رو شنیده بودم. و همه ی آدم ها و داستان ها در عین فانی بودن انگار تا ابدیت ادامه داشتن. تسلیم شدم. با یک روح زخمی و پیکری افسرده. با چشم های خسته و گود افتاده.

صدای نوتیفیکیشن گوشی اومد. باران یک پست جدید گذاشته. باز میکنم. یک عکسی از خودشه میون برگ های پاییزی. مردی کامنت گذاشته "با توام ديگر ز دردی بيم نيست.هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست". این مرد رو میشناسم. یکی از آفریده های ترسناک روزگاره. از اونها که خدا سر هیچکس نیاره. و اومده توی زندگی باران. باران که انقدر مهربونه، انقدر سختی کشیده. سرم درد میگیره. شعری که چشم انداز سرزمین عشق بود تبدیل میشه به ابزار لاس زنی آدمهای ناسالم. کتاب آبی از دستم میفته و ورق هاش پخش زمین میشه. باد شدیدی میاد و اونها رو میبره. همش یه بازیه. یه بازی تصادفی که ربطی به خوب و بد بودن نقاشی نداره. دیگه عاشقانه ای وجود نداره. هیچوقت وجود نداشته.


یکی عکس کافه گودو یاس رو گذاشته بود. یادم افتاد به اون باری که رفته بودیم اونجا، تا نشستیم من حالم بد شد مجبور شدم برم بیمارستان. صدف زنگ زد گفت زنده ای؟ گفتم هنوز. با خنده گفت چرا نمیمیری؟ زدم زیر خنده، میون درد و حال خراب. چرا باورم نمیشه؟ چرا حبس شدم توی اون تابستون؟ .


تابستون همین امسال بود. توی اوج گرما. پیراهن زرد رنگی تنم بود و نشسته بودم توی پذیرایی خونه ی ف اینا. پدرش هم بود. ازم پرسید دخترم حالا دکترا چی قبول شدی؟ براش توضیح دادم از کارم. با لهجه ی اصفهانیش گفت احسنت باریکلا! امیدوارم همیشه موفق باشی، در کنار این ها امیدوارم یه بخت خوب هم داشته باشی چون که آدم در آخر هر چقدرم تلاش کنه توی کار و تحصیل موفق باشه، یه شریک خوب باید در زندگی داشته باشه که احساس کامل بودن بکنه.

نمیدونم این حرف فقط از یه ذهن سنتی قدیمی میاد بیرون یا واقعاً اینطوری هست. ته دلم احساس میکنم که درسته. و مشاهداتمم گواهی میدن بهش. خب حالا چرا اینارو میگم؟ در واقع برای توجیه کردن خودم. تقریباً سه سال میگذره از موقعی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم. و این وبلاگ انگار حول زندگیم و دقیق تر بخوام بگم دغدغه های عاطفیم میچرخه. گاهی دلم میخواست ادبی تر باشه، فرهنگی تر باشه، یا اصلاً اگه قراره حول احساس و عاطفه باشه لااقل هنرمندانه تر و شاعرانه تر باشه. اما انگار نمیشه. انگار من برای رفع خستگی های ذهنی و تنهایی های احساسی هجوم میارم به این صفحه و فقط میخوام بدون اینکه جلوی خودمو بگیرم (کاری که دائم در زندگی انجام میدم) فقط حرفمو بزنم. رک و پوست کنده. بدون زرورق، بدون آرایه، بدون وزن، بدون قافیه. حالا که توجیه کردم خودمو برم سراغ اصل مطلب.

از وقتی اومدم اینجا، سارا رو بیشتر میبینم. وقتایی که دو تایی هستیم بهم خوش میگذره و حال خوبی دارم. سارا شیرینه و خوش صحبت و خنده های خیلی قشنگی داره که به آدم سرایت میکنه. هفته ی پیش که اومده بود شب پیشم بمونه قرار بود برای مهمونی آخر سال سر کارم دسر درست کنم. از ساعت ۹ شب که شروع کردم دسر درست کردن پولدارک گذاشتیم تا ساعت ۱ که تموم شد. البته آخرش دسرم خراب شد و به دنبالش حالم، اما اون فضا یه جای خاصی توی دلم باز کرد. ترکیب سارا+پولدارک+یه چیزی درست کردن. اینکه در حال انجام کاری باشم و هی اتفاقایی که در سریال میفته رو تفسیر کنیم و به زندگیای خودمون رجوعش بدیم و بخندیم یا حرص بخوریم. برای همین بهش گفتم دوباره این هفته بیاد و اینبار پیتزا درست کنیم. و با اینکه باز آخر شب به خاطر خمیر پیتزایی که خوب نپخته بود از دل درد نخوابیدم اما می ارزید.

من نمیخوام بگم تو مثلث دملزا-راس-الیزابت کی مقصره و کی حق داره. فقط میخوام بگم دملزا رو درک میکنم. میدونی! وقتی اومد با خوابیدن با هیو خیانت راس رو تلافی کنه، عجز از صورتش میبارید. وقتی هیو داشت گردنش رو میبوسید میشد دل آشوبی رو توی نگاهش ببینی. وقتی به هیو گفت من میخواستم اینکار راس رو تلافی کنم اما این واقعیت تلخ رو فهمیدم که خیلی به شوهرم مقیدم، و وقتی هیو رفت با گریه ای دردناک فریاد زد "ازت متنفرم راس! ازت متنفرم!"، تمام اون احساساتش خیلی واقعی بود. میخوام بگم الیزابت رو درک میکنم که یک ماه تموم چشم به پنجره دوخت، و وقتی صدای قدم هایی که فکر میکرد قدم های راس هست رو شنید با هیجان از جا پرید و وقتی کس دیگری وارد شد از حال رفت. اون بغضی که وقتی به عمه ش میگفت اون به چه حقی اومد اینجا تا ازم بخواد عروسیم رو لغو کنم و بعد دیگه پیداش نشد رو میتونم در گلوی خودم حس کنم.

من نمیدونم عشق از کِی و از کجا شروع شد. ولی حالا انگار تمام رنجی که به هر زنی که روی این زمین زیسته وقتی قلبش برای مردی می تپیده رو درک میکنم. الیزابت و دملزا هر کدوم یه نمادن از زنی که برای همیشه دلشو به یه مرد میبازه. الیزابت نماد اون زنیه که به عشقش نمیرسه و تا همیشه سرگردونه و آخر کار در آغوش غریبه ای که به همسریش درومده میمیره، اما قلب معشوقش همیشه یه جورایی پیشش میمونه. دملزا نماد اون زنیه که به عشقش میرسه و تا همیشه سرگردونه چون هر چند که شاید تو آغوش عشقش بمیره اما همیشه این فکر که یه زن دیگه توی قلب معشوقش جای فراموش نشدنی ای داره مثل یه خار توی روحش میمونه.

در نهایت، شاید درست ترین حرف رو لویی آراگون زد وقتی گفت "هیچ عشقی سرانجام نداره."

Françoise Hardy, Il n'y a pas d'amour heureux


I understand feeling as small and as insignificant as humanly possible. And how it can actually ache in places you didn't know you had inside you. And it doesn't matter how many new haircuts you get, or gyms you join, or how many glasses of chardonnay you drink. you still go to bed every night going over every detail and wonder what you did wrong or how you could have misunderstood. And how in the hell for that brief moment you could think that you were that happy. And sometimes you can even convince yourself that he'll see the light someday. And after all that, however long all that may be, you'll go somewhere new. And you'll meet people who make you feel worthwhile again. And little pieces of your soul will finally come back. And all that fuzzy stuff, those years of your life that you wasted, that will eventually begin to fade.

The Holiday

Iris & Jasper by Hans Zimmer  ♫


ساعت پنج و نیم. صدای قدم هام روی پارکت های چوبی راهرو ساختمون طنین میندازه. کلیدو از توی جیبم در میارم و توی قفل میندازم. یاد اون شعر میفتم. "وقتی که شب به خانه برمی گردی و صدای كلید را در قفل می شنوی، بدان که تنهایی." در باز میشه. خونه مثل دیروز صبح که رهاش کردم به هم ریخته ست. تیکه های لباس های مختلف روی زمین و روی تخت، خروار ظرف های نشسته شده توی ظرفشویی، کاغذ ها و دفترهای روی میز. خسته م اما آرومم. گوشیم رو از جیب پالتوم در میارم. اسپاتیفای رو باز میکنم. بهم آلبوم Modern Chill Rock رو پیشنهاد میده. پلی میکنم. کلدپلی شروع میکنه به خوندن. شروع میکنم لباس ها رو از روی زمین جمع میکنم. یا تاشون میکنم میذارم توی کشو یا آویزنشون میکنم به جالباسی. امروز خیلی خسته شدم. یاد دکتر میفتم. وقتی فهمید ایرانیم گفته بود ایرانی بلوند تا حالا ندیده بودم و من لبخند زده بودم. وقتی فهمیده بود چند ساله اینجام گفته بود خب پس از آشوب های اخیر دور بودی. و من باز با یه بله ی کوتاه یه لبخند مصنوعی تحویلش داده بودم. حوصله ی حرف زدن راجع به ایران رو نداشتم. تو دلم فکر کردم الآن که به جز زن و مرد جنسیت NA هم داریم، چی میشد برای ملیت هم همینو داشتیم؟ دکتر گفته بود آزمایش رو پشت گوش ننداز و من به این فک کرده بودم اینبار انجامش بدم ولی ته دلم میدونستم برام اهمیتی نداره. لباس های خودمو درمیارم. م رو که باز میکنم یه نفسی از راحتی میکشم. میرم سراغ لباس تو خونه ام که روی تخت مچاله شده. میپوشمش. ساعت و دستبند و گوشواره م رو درمیارم. فک میکنم دیگه اون طرفا نرم. خیلی ناراحتم میکنه بودن توی اون محل و ایستگاه. همزمان به خاطر همین ناراحت شدنا از خودم لجم میگیره و تصمیم میگیرم اتفاقاً هر کاری که ناراحتم میکنه رو انجام بدم از امروز. اصلاً راهمو دور میکنم هر روز میرم از اونجا میرم سرکار. زیور آلاتو انتقال میدم به جاشون توی کشو. ژاکتمو میپوشم و میرم سراغ ظرفا. دلم برای مامانم تنگ شده. از صبح ازش خبری نیست. فکر میکنم ینی فردا برم پیششون؟ نه! نه! تا همین الآنشم دو بار خیلی زیاد بوده. اینهمه وقت صرف این کردم که دیگه اونجا نباشم، حالا نمیتونم هی برم. اصلاً برم که چی بشه؟ لک ته قوری نمیره انقدر که چایی توش مونده. باید یه قوری دیگه بگیرم و اونو به موقع بشورم. حرف های ف میاد توی ذهنم. نباید دیگه زیاد زیاد برم خونشون. همیشه میگم برم سبک بشم اما در نود درصد مواقع سنگین تر میشم. خونه بمونم برای خودم سریال تماشا کنم بهتره. حالا دیگه ازین به بعد سرکار میرم بهتر میشه. ایشالا که بهتر میشه. ظرفا تموم میشن. میام میشینم پشت میز. کاغذ ها رو جمع میکنم. دفترارو نگاه میکنم ببینم تو هر کدومش چی نوشته بودم. چشمم میخوره به بعضی از نوشته های قدیمیم. چقدر دلم میخواد بنویسم اما چقدر هر چی مینویسم برام طعم خاک و خاکستر میده. اصلاً من رو چه به نوشتن! من در همون حد بلد بنویسم که دختر عمه ی مامانم بیاد زیر پست اینستاگرامم بگه عزیزم چقدر قشنگ مینویسی! بعد به خودم تشر میزنم که از نوشته های خودت خوشت نمیاد چرا شان اون بنده خدا رو میاری پایین؟ نمیدونم. نمیدونم دیگه. هر چی رو میزه رو زور چپون میکنم توی کشو. یه بستنی وانیلی لیوانی برای خودم میارم. حالا آهنگ متالیکا داره پخش میشه. یاد اون پست اینستاگرام صدف میفتم که سال 95 بعد ازینکه از ایران برگشتم پست کرده بود. تو ارنگه بودیم و من یه سلفی گرفته بودم و به اون که داشت از کمی دورتر میومد نگاه میکردم. زیرش نوشته بود "So close no matter how far". به خودم میگم آخه لامصب تو اینو چجوری یادت مونده؟ بعد انتظار داری زندگی و رویاهات بهتر از این باشن؟ پوزخند میزنم. لم میدم به صندلی. از پنجره به بیرون، به برج ایفل خیره میشم. با خودم فکر میکنم آخرش میشیم همون چیزی که فکر میکنیم میشیم؟ شاید. هنوز خیلی راه مونده. احتمالاً.


آبان ۹۸. همه چی به هم ریخته ست. نگرانی هست. خشم هست. اما هیچ کاری هم از دست کسی بر نمیاد. هر کسی یک چیزی میگه و گویی توی خواب داری زندگی میکنی. یه خواب گنگ که اتفاقات عجیبی و سورئالی در اون میفته اما در عین حال هر تصویر و هر سخنی در عین نامفهوم بودن یه پیام خاصی داره. من هم نظاره گرم. کاری نمیتونم بکنم جز اینکه در ترند شدن دو تا هشتگ نقش داشته باشم و اینکه تلفن رو دست بگیرم به خاله زنگ بزنم حالش رو بپرسم و به چند نفر اندکی پیام بدم و منتظر بمونم از یه سوراخ موشی به اینترنت دسترسی پیدا کنن و جواب بدن. توی این وسط تونستم از مهمونی یکشنبه جون سالم به در ببرم و با روش مسالمت آمیزی بپیچونم. در هر صورت ناچار شدم میزبان مهمونی اون شب رو، امشب ملاقات کنم. و البته یه چیزی بود که دیر و زود باید باهاش رو به رو میشدم. میزبان، اون شب ب و مادرش و شوهرش رو به خونه شون دعوت کرده بود و از منم خواسته بود برم. ب همبازی دوران کودکیم بود چون پدرش دوست صمیمی پدرم بود. رابطه ی ما از اینکه جیک و پیکمون با هم بود رسید به جایی که به قول مایکرافت هولمز آرچ اِنِمی شدیم. البته ما که بچه بودیم و هیچوقت واقعیت داستان رو ندونستیم. و تنها چیزی که دیدم و شنیدم ضربه خوردن و خورد شدن پدرم بود. در حالیکه وضع پدر ب خوب میشد و زندگیشون سر و سامون میگرفت، زندگی پدر من از هم میپاشید و اولین حفره ها در من شکل میگرفت. دنیای من و ب به طور موازی پیش میرفت بدون اینکه دیگه از هم خبری داشته باشیم. و در این پیشروی موازی، پدر ب روز به روز پولدارتر و نامدارتر میشد، و خانواده ی من محوتر و حفره های من عمیقتر. حالا بیست سال بعد، دست روزگار من و ب رو در ۵۰۰۰ کیلومتر دورتر از ایران، در کنار هم نشونده. در ماشین میزبان نشسته ام و او تعریف میکند چطور شوهر ب در یک لحظه عاشقش شده و مثل فیلم های کمدی رمانتیک هالیوودی به هم رسیدن. با ذوق و شوق فیلم عروسی شیک و پرهزینه ی ب رو نشونم میده. نگاه میکنم به دختری که تنها تصویری که ازش دارم در حال ساختن قلعه ی شنی توی سواحل دریای خزره. توی لباس شیک عروسیش در حال خنده و رقص و آواز و بوسه با عشق زندگیش. عشق زندگی ای که دکترایش را از سوربن گرفته و در آستانه ی ۳۰ سالگی رئیس بخشی از یک بیمارستان بزرگ در پاریس است. در ذهنم خیلی افکار همزمان هجوم میارن. "خلایق هر چه لایق." به خودم میگم چون داغ بودن در یک رابطه ی پوشالی در کنار آدمی که ارزشش رو نداشت، در دلم تازه میشه. به خودم میگم چون احساس میکنم خیلی کوچیکم. و برای همین لیاقت آدم های بزرگ رو ندارم. اینو میگم چون  دیگه درکی هم از عیار ارزشمندی و بزرگی/کوچیکی آدما ندارم. چون دیگه نمیدونم چی خوشبختیه چی نیست. به قدری دل شکسته م که به هیچ مفهومی در جهان باور ندارم. از طرفی صدایی که همیشه از ته چاه می آید اما هست فریاد میزنه "ظاهر زندگی هیچکس رو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن! تو تلاشت رو کردی و تنها چیزی که مهمه همینه. صرف نظر ازینکه نتیجه ش چیه و چی خواهد شد." انقدر افکاری که هجوم میارن زیادن که میرم روی مود دفاعی. سپر بی حسی رو دستم میگیرم و نقاب بی تفاوتی رو به چهره میزنم. ازینکه نمیتونم خیلی با چهره م و واژه ها ابراز هیجان کنم برای ب ناراحتم. اما درجه ی بی حسی رو انقدر بالا میبرم که حتی اون رو هم حس نکنم. میزبان میگه "حالا خیلی از شوهرش خوشم اومد. خودشم حالا که بزرگ شده به نظر خیلی دختر آروم و عاقلی میومد. قرار شد خیلی بیشتر ببینمیشون." و من از حالا توی فکر روش های مسالمت آمیز دیگه ای برای پیچوندنم. هر چی باشه از پر کردن حفره های درونی خیلی راحت تره.


اومد توی دایرکت توییتر نوشت "آدم که نباید هر چیزی از مغزش گذشت رو بنویسد!" ساعت ۱۲ شب بود. پرسیدم چه چیزی گفتم که باعث شده همچین حرفی بزنه؟ هر چی منتظر شدم جوابی نیومد. خوابیده بود و باید منتظر میموندم. اما بسیار آشفته بودم ازینکه همچین کسی همچین چیزی گفته بود. با بی قراری شب رو صبح کردم. با چشم های خوابالو گوشی رو از کنار متکا برداشتم و جوابش رو باز کردم. نوشته بود "بعضی چیزها". ازش خواستم دقیقاً و صریحاً منظورش رو بگه. چند پیام طولانی نوشت و توضیح داد. حرف هاش برام سنگین بود اما بعضی حرمت ها رو نباید ریخت. اطاعت کردم و گفتم سعی میکنم ازین دست نوشتن ها دوری کنم. اما به تمام دردهایی که توی بدنم داشتم یکی اضافه شد. هورمون ها هم روزی بهتر از این رو برای به هم ریختن پیدا نکردن. به علاوه ی بدنم، قلبم درد میکرد. روحم درد میکرد. در دلم همه فریاد بود. تمام "چشم" هایی که به جای "به شما مربوط نمیشه" ها در زندگی گفته بودم مثل سوزن توی سرم فرو میرفتند. تمام "درست میگید" ها جایی که اشتباه میگفتند، تمام "ممنونم" ها جاییکه چیزی برای تشکر کردن نبود. تمام روز فقط گریه کردم. نفهمیدم صبح چجوری ظهر شد، ظهر چجوری عصر شد، عصر چجوری شب شد. میون گریه ها خوابم برد. دردم آروم می شد. قلبم تند نمیزد. توی خواب و بیداری، اون مرد دوست داشتنی سیگار به دست کنار تختم نشسته بود و لبخند میزد. آروم توی گوشم میگفت خب گیرم که گفتی چشم وقتی جای اطاعت نبود! گیرم که تشکر کردی وقتی جای شکرش باقی نبود! گیرم که تایید کردی وقتی جای تکذیب بود! چه فرقی به حال تو میکنه خانوم؟ گیرم که هیچکس به سزای اعمالش نرسید! چه فرقی به حال تو میکنه خانوم؟ یادته میگفتی کاشکی گیرنده های چشم پیام چیزهایی که باید میدیدیم رو به قلب میفرستادن نه به مغز، چون اون موقع دیگه هیچیو سیاه نمیدیدیم؟  حالا پاشو خانوم. وقتشه دوباره دنیا رو با قلبت ببینی. بیدار شدم. ساعت نه و سه دقیقه بود. صدای خنده های همسایه کناری و معشوقه ش توی ساختمون میپیچید. خونه تاریک بود. خیلی تاریک. نوری که ایفل روی شهر میچرخوند تنها روشنایی ای بود که توی اتاق میفتاد. از اونجایی که هیچوقت نمیذارم این خونه تاریک بمونه، ازونجایی که همیشه حتی شده این چراغ کوچولو رو روشن میذارم، فهمیدم اینجا تهش بود. ته چی؟ درست نمیدونم. اما قطعاً تهش بود.

Paris Lights-Brian Crain 


این مادر و این پدر صبح تا شب میشینن رو به روی صفحه ی لپتاپ. به جز چند دقیقه ی کوتاه شام که یه "نمک رو بده به من" و یه "اون یکی کنسرو سبزیش بهتر بود" میگن، حرفی با هم نمیزنن. به جز هر دو سه ماه یکبار که جایی مهمونی دعوت بشن با کسی معاشرتی ندارن. میشینن پشت اون صفحه ی لپتاپ. سریال ترکی میزنن پلی میشه و شروع میکنن پاسور بازی کردن. ذهنشونم تو یه عالم دیگه ست. مامان که به خونه هایی که توی سایت های خونه های ی دیده فکر میکنه. به اینکه وقتی بلیت بخت آزماییش برنده شد کدومو بخره. چجوری بچینتش. و چجوری داداششو خواهرشو بیاره اینجا پیش خودش. اینکه تو ذهن بابا چی میگذره یه کم سخت تره. گه گاهی پیامایی براش میاد و از مدلی که لبخند میزنه میتونم بفهمم که از دوستای خانومش توی فیس بوک یا اینستاگرام یا هر جای دیگه ست. آدمایی که ندیدشون و نمیشناسشون و فقط برای اینکه میتونه جلوشون کس دیگه ای باشه احساس خوشحالی میکنه. ازینکه میبینم انقدر افسرده ن قلبم به درد میاد. ازینکه میبینم هیچ خانواده و دوستی ندارن که دلشون بهشون خوش باشه. بعد از من میخوان شاد باشم. چطوری باشم؟ وقتی تمام چیزی که همه ی عمر دیدم دو تا آدم غمگین بوده. چند شب پیش دیدم از فشار این فکرها دارم دیوونه میشم. ساعت 11 شب زنگ زدم به ف گفتم بیا منو ببر خونتون. اومد. شاید یه خورده عذاب وجدان داره نسبت به من.نمیدونم. درد و دل کردیم. بهش گفتم انگار یکباره تمام دریاچه ی احساساتم خشک شده باشه. نه از کسی ناراحت میشم. نه از کسی خوشم میاد نه از کسی بدم میاد. فقط پر از حسرتم. حسرت اشتباهاتی که کردم. بعد از اینکه یه خورده باهام حرف زد حالم بهتر شد. اون نوری که ته دلم داشت خاموش میشد دوباره کمی روشن تر شد. یه حسی اومد که این روزها هم تموم میشه. این سرگردونی که معلوم نیست تهش به کجا میرسه. این خواب های پریشون، این غم ها تموم میشن. جاشون رو یه لبخند، یه "یادش بخیر."، یه گریه ی بدون غم، یه حس خوش نامعلوم وقتی عصرگاه یه روزی در آخرای پاییز منتظری عزیز دلت بیاد، یه پک به سیگار توی تراس و تماشای بچه ها که دارن قایم موشک بازی میکنن، میگیره.

The Windmills Of Your Mind 


آدم های مهاجر، آدم های عجیبین. به خصوص اوناییکه به کشورهای دورتر سفر میکنن. از یه جهاتی زندگی توی کشورهای بیگانه به خصوص کشورهای پیشرفته مثل غرب اروپا یا آمریکا، خوبه چون یه نظم خاصی میاره به زندگی روزمره آدم. و بر خلاف ایران که معمولاً همه چی از مهمونی و بیرون و سفر رفتن spontaneous انجام میشه، برنامه ریزی برای انجام هر کاری اجتناب ناپذیر میشه. شهروند و قانون که مدت ها در سرزمین مادری با هم بیگانه بودن در کشور بیگانه دوباره به هم پیوند میخورند. اما از جهاتی فرد مهاجر از فرهنگ کشور خودش که پیوسته در حال تغییر و تجزیه و ترکیبه جدا و دور میمونه. و در حالیکه "ایرانی" میمونه اما تغییرات فرهنگ کشوری که توش اقامت داره رو میگیره. برای همین اصولاً میشه یه ترکیب بسیار "هچلفت". یکی از چیزایی که منو ناراحت میکنه دیدن همین آدم هاییست که سال هاست اینجا زندگی میکنن و تجزیه تحلیلی که از مسائل سرزمین مادری و کشوری که توش زندگی میکنن دارن. چون دائم آینده ی خودمو تصور میکنم که به این ها تبدیل شدم و واقعیتش اینه که همچین چیزی رو نمیخوام. من نمیخوام یه معجون بدترکیب باشم از موادی که با هم تناقض دارن. مردم وقتی به مهاجرت فکر میکنن این چیزها رو در نظر نمیگیرن. اصلاً بهشون فکر نمیکنن. مهاجرت برای ما ایرانی ها یه آپشن همیشه حاضر روی میزه. و دلایلی هم که داریم برای اینکه این موضوع رو همیشه در گوشه ای از ذهنمون نگه داریم در آنِ واحد هم خیلی درستن هم خیلی نادرست. قطعاً این موج همه گیر دلایل اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی عمیق و پیچیده ای داره که من نمیدونم. و نمیدونم ریشه شون به کجا برمیگرده. اما میدونم که بعد از مهاجرت، آدمی به شکل دیگه ای خیال آرامشی که پیدا کرده بود رو گم میکنه و دوباره همون آش و همون کاسه. بعضی ها دست و پا میزنن باز برن یه جای دیگه. از فرانسه به انگلیس چون اونجا زبانش آسونتره. از فرانسه به کانادا چون اونجا حقوقا خوبه. از ایتالیا به آلمان چون اونجا کار هست. از آلمان به ایتالیا چون اونجا مردم خونگرمترن. یه وگاباند دائمی. بقیه هم میشن همون معجون بدترکیبه. آشوب کننده ی دل دیگرانی که حتی ذره ای طعمشون رو میچشن.


همیشه ازین دلم میگیره که "من کجا بودم، تو کجا بودی؟". مثلاً اون روز که فهمیدم مصاحبه قبول شدم و تا صبح با دوستام میزدیم و میرقصیدیم، تو کجا بودی؟ یا مثلاً اون روز که با دوست دخترت مست کردید رفتید سعدیه شیراز غزلیات خوندید، من کجا بودم؟ اون روزیکه دلم میخواست برات اون شعر بروس لنسکی رو بخونم و هیچ راهی نداشتم که بهت برسم، تو کجا بودی؟ اون روزیکه دلت میخواست برام اون آهنگ شجریان رو بفرستی و همه ی درها به روت بسته بود، من کجا بودم؟ اون شبی که تا صبح توی تختم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دفینه دانلود کتابهای گنج یابی طلا زیر خاکی كلاس زندگي بیا برا خرید فیلم , سریال , اهنگ , خبر دلنوشته های من برای عشقم که دیگه نیست... قهوه خرید اینترنتی معرفی کسب و کار های کرج