یه روز پاییزی بود. اوایل پاییز. ازون روزای خوبی که روح زندگی در من دمیده بود. از دانشگاه که بیرون میومدم زنگ زدم به زهرا. گفتم پاشو بریم بگردیم. رفتیم پارک لاله، دور حوض نشستیم. انقدر حرف زدیم که روز شب شد. تصمیم گرفتیم بریم کتاب ی آمه کتاب بخریم و بریم خونه. پسری که اونجا کار میکرد موی بلندی داشت و ازین پسرای خوش ذوق و خوش صحبت بود که فقط منتظر بود ازش سوال بپرسی و ساعت ها راجع به اینکه چرا دن کیشوت مهم ترین رمان تمام تاریخه حرف بزنه. بریم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت موزیک یاب فیلوکس تم پاپ موزیک - دانلود آهنگ جدید پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان بلاگ ایران دام و پرورش ماکوئی